کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کیفیت زندگی

 

 کیفیت زندگی

فکر کردن درباره کیفیت زندگی هم جالبه!   

شاخص های تعیین کننده کیفیت زندگی کدام است؟  

منطقه سکونت 

نوع مسکن 

مدل ماشین 

امکانات رفاهی 

چگونگی خوراک و پوشاک 

چگونگی گذران اوقات فراغت 

شغل  

میزان تحصیلات 

رشته تحصیلی 

نوع دانشگاه

تعداد کتاب هایی خوانده شده 

تعداد زبان های غیر مادری آموخته شده 

تعداد مسافرت ها 

چگونگی و نوع سفرها   

میزان شعور 

میزان آگاهی 

میزان فهم و درک از جهان هستی 

 

انتشارات صراط

یادمه  

وقتی سال های ۷۷-۷۸ 

تو انتشارات صراط دیدمتون 

گفتم آقای دکتر 

این سوالات فلسفی  

این چون و چرا ها 

این من از کجا آمده ام ها 

آمدنم بهر چه بود ها 

تمام شدنی نیست 

رهایم نمی کنن 

از طرفی  

هر گاه با خود می اندیشم که پاسخ مناسبی بهر آن یافته ام   

در گذر زمان در می یابم که 

 نه  

همچنان اندر خم یه کوچه ام  

....

شما نیز با لبخندی همیشگی  

و مهربانی مخصوص به خود 

پاسخ دادید: 

باید همین طور باشد 

این سوالات همیشگی است  

بایدباشد 

بایدتداوم یابد 

این سوالات 

این شک ها 

این تلنگرها 

این سوختنها 

اینها دلیل خوبی برای زندگی است 

دلیلی برای زیستن 

بودن  

و البته شدن 

و اکنون  

بعداز اینهمه سال 

من همچنان درگیرم 

در حیرتم :

کیست در گوش که او می شنود آوازم 

یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم 

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد 

یا چه جان است که گویی منش پیرهنم 

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی 

یک دم ارام نگیرم 

نفسی دم نزنم  

 

 

 

هم اکنون

 

هم اکنون به لطف الهی 

 

نبوغ درونم عیان گشته  

و 

طرح الهی زندگیم آشکار شده است 

 

ماه شب۱۴

 

نارنجی و نارنجی و نارنجی تر  

فرو رفتن خورشید تخم مرغی 

بی کرانه 

افق 

ارغوانی 

سرخ آتشین 

هاله لاجوردی 

ابی ابی ابی تر 

ماه شب چهارده 

کوه 

مهتاب 

درخت 

پیاده روی در سکوت شب 

شب 

شب 

شب 

 

 

حرف بزن

 

 

گل سرخ زیبا با من حرف بزن  

 

ایستگاه اول

چشمانش قرمز بود  

درست به رنگ خون 

 چهره اش غریب

مثل همه نه 

اماآشنا بود 

بی تفاوت و راسخ   

نفس نفس می زد 

  اماعرق نکرده بود 

عزم بود 

جزم بود  

رزم بود 

گاهی چشمانش می خندید اما لبانش نه 

از بالا نگاه می کرد  

با لبخندی تمسخر آمیز برای جدالی که شاید نیازی نیست  

فتح صورت گرفت 

سلام  

حال شما خوبه؟ 

ایستگاه اول 

قهوه خانه شلوغ به نظر می رسید!

 

ای کاش ها

 

کاش یادمون نمی رفت به دلمون گوش کنیم  

کاش یادمون نمی رفت حواسمون به خودمون باشه  

کاشه یادمون نمی رفت چی گفتیم و چی شنفتیم  

کاش یادمون نمی رفت چی بودیم و چی شدیم   

 

کاش یادمون نمی رفت چی هستیم و چی نیستیم  

کاش یادمون نمی رفت کجای کاریم  

کاش یادمون نمی رفت ...

بازارچه کتاب

از

 7 خرداد هفتاد ونه

تا

7 خرداد هشتاد و  نه

بد نیست یادی کنم از هفتم خردا هفتاد ونه!

ساعت 6 عصر بود

بازارچه کتاب

بازارچه کتاب

بازارچه کتاب

عجب بازارچه کتابی بود

بازارچه کتاب

اون وقتا فکر می کردم ده ساله دیگه چقدر دیره

اما چه نزدیک بود

گویی در کمین نشسته بود

ساعت 6 عصر بود

شاید هم از 6 گذشته بود

لبخند

لبخند

لبخند

خسته بودم

و شاکی از اینکه به خاطر یکی از این کنفرانس های مسخره درسی

دالاخانی رو از دست داده بودم

لبخند

لبخند

لبخند 

وداع

به عنوان کودکی که سعی در متولد شدن دارد 

با جامعه شناسی وداع می گویم 

جامعه شناسی حالم رو بدمی کنه 

یه جورایی حالمو به هم می زنه 

منو یاد همه نداشته هام میندازه  

یاد اینکه هیچی نبودم 

هیچی نشدم 

هیچی نیستم

یاد درس خوندن های بی نتیجه 

دست و پازدن های بیهوده 

من کودکم 

منو چه به علم و دانش و یقین 

منو چه به درس و کتاب و مطالعه 

از جامعه شناسی فقط ژستش برام مونده 

 فقط اسمش برام مونده  

اسمی برای پز دادن 

اسمی برای پر کردن همه خالی های وجودم 

جامعه شناسی فریاد می زند 

استفاده ابزاری کافی است 

برای التیام عقده هایت کار دگر کن 

از فردا 

چی خوندی؟ هیچی 

خداحافظ جامعه شناسی  

عشق دوران جوانیم بدرود 

بدرود 

بدرود 

بدرود 

بدرود 

چه سخت است با عشقی خداحافظی کردن 

چه دردناک است از عشقی سوء استفاده کردن 

اما 

عشق من 

جامعه شناسی من 

قول می دهم بیش از این نامت را لکه دار نکنم  

قول می دهم دیگر از تو نام نبرم  

اما از من نخواه فراموشت کنم 

اجازه بده گاهی در تنهایی به تو بیندیشم  

به تویی که از من نبودی 

برای من نبودی 

اجازه بده گاهی برای نبودنت بگریم  

جامعه شناسی 

اولین عشقم  

عشقی ما قبل همه عشق هایم 

همیشه به یادت هستم 

 دوستت دارم   

و برایت احترام زیادی قائلم 

اما از من نخواه که با تو بمانم  

از من نخواه که ایستادگی کنم 

مرا تاب مقاومت نیست  

همه اشتباهات  

سستی ها 

تنبلی ها 

همه و همه را بپذیر و نادیده بگیر 

پایدار باشی و پیش رونده در این آشفته بازار ! 

 

دیدن

از عجایب زندگی 

                       دیدن طلوعی مسحور کننده در قلب تپنده موتور آب

                        زیبا ترین غروب را در میدان امام حسین دیدن 

                        و حالا 

                        دماوند با همه عظمت و شکوهش در ابتدای خیابان دماوند   

 

در میان همه سر و صدا ها    

شلوغی های نارنجی 

دود و جیغ و بوق

بوی گند جوی آب 

گربه های کثیف 

کارگران منتظر 

موتوری های بی انصاف 

کودک

باران آشفته کودک به دنیا آمد! 

قبل از تولدش نیز کودک بود !!

کودکانه زیست و بزرگ نشد !!! 

.

کودک نیز خواهد مرد!!!!

۵ نفر

دیروز 5 به اصطلاح انسان به دست کسانی که انسانتر بودند  

دار فانی را وداع گفتن! 

 امروز عزیزان چه کسانی رفتند؟  

فردا نوبت کیست؟  

دیگه تحت تاثیر قرار نمی گیریم، 

 دیگه ککمون نمی گزه،  

به ماچه ؟  

میخواستن نرن!  

میخواستن نکنن!  

کسی مجبورشون نکرده بود!  

پس چرا کسی یقه ما رو نمی گیره!  

حتما یه کاری کردن!  

من باید به فکر اجاره خونه و قسط های آخر برج باشم، 

 جهیزیه دختره  

خرج دانشگاه آزاد این یکی  

مدرسه غیر انتفاعی اون یکی

 تازه هیچیم مارک دار نیست 

 نه ساعتم  

نه شلوارم  

نه کفشم  

نه عینکم  

نه ...  

به خدا آبرو ریزی جلو بر و بچه ها  

پامو از تو این خراب شده بیرون نذاشتم 

 حتی دوبی هم نرفتم  

نه مهم نیست  

5 تا ادم از رو زمین کم بشه به هیچ جای دنیا بر نمی خوره  

یه هواپیما به اون بزرگی تو اسمون آبی گفت بمب 

 اون همه ادم رفتن رو هوا هیچی نشد  

حالا برا 5 تا زیاد خودتو ناراحت نکن  

به خدا سخت می گیری  

یه جنگ ساده میشه اینهمه ادم کشته میشن  

اینقد زیاد که وقت نمی کنن یکی یکی خاک کنن  

همه رو با هم چال میکنن  

حالا تو برا 5 نفر عزا گرفتی  

تو این دنیایی که عشق برای زندگی کردن کافی است  

هر کسی به یه دلیلی می میره  

از گشنگی و تشنگی و سرما و گرما بگیر  

تا تیر و تفنگ و باتوم  

آدمیزاده دیگه 

 چیکار میشه کرد  

 

خشمگین

عزادار مردنت هستم

و خشمگین از فرو ریختنت

چه اندوهبار قهرمانی تمام می شود

قهرمان داستانهای ...

افسانه فهم و درک و راستگویی

اسطوره اعتماد 

 و معتمد جهان

خشمگین از همه کوچکیت

برای له شدن عاطفه ها  می­گریم

...

مشورت حضوری

از حضورت از وجودت از بودنت

ناراحتم

غافلگیر شده بود

مثل موشی که تو تله افتاده

تو خودت اومدی

اگه خیلی عزیز بودی دعوت میشدی

همیشه دوست داشت فروبریزه 

اما وقتی فرو ریخت وحشت کرد

همیشه دوست داشت شکسته بشه

اما وقتی شکسته شد

ترسید

همیشه دوست داشت نقد بشه

اما وقتی انتقاد شد

برنتابید

توخودت اومدی

چون خودت اومدی پس میهمان نیستی

چون میهمان نیستی پس اشکالی نداره ....

توخودت اومدی

گیج بود

شایدم مست

نفهمید جنگ کی شروع شد

خودسازی

خودشناسی

خود شکوفایی

روح بزرگ

ظرفیت سازی

و باکوچکترین تلنگری

بمب

و البته تو خودت اومدی

متوجه شده بود ادم ها آن چیزی که میگن نیستن

معتقدبود که خود واقعی آدم ها را فقط میشه حس کرد

اماچرا موندی

چون فهمیدی و موندی پس زیر سوالی

چرا موندی

جواب بده چرا موندی

به خاطر بیابان های ذهنی ؟!

به خاطر مواجه شدن با یه عالمه هیچی ؟!

به خاطر دنیایی که نمی دونی باهاش چیکار کنی ؟!

به خاطر خودم که هیچی نیست ؟!

به خاطر خودت که هیچ کی نیست ؟!

به خاطر روبه رو شدن با زندگی؟!

به خاطر همه تجدیدی ها ی دنیا ؟!

به خاطر اینکه خودم اومدم ؟!

....

نامه ای به یک دوست

یکبار برایت آرزوکردم در جایی باشی که قرار بوده  ...

گفتی این آرزو برآورده شد

اما نفرینی بود برای تو

گفتی همیشه در جستجوی جایی بودی که قرار نبوده باشی

جایی که منتظرت نیستند و اصلا نمی­دانند که وجود داری

جایی که بروی و نشناسند تو را

و خود را تحمیل کنی و از آنجا دگرگون برگردی

گفتی که قرار ما در بی­قراری بود

در رفتن به جاهایی که جای ما نیست

به کشف و شهود این اجتماع بی در و پیکر

به رفتن سراغ این مردمی که زبانشان را نمی­شناسیم

و دردهایشان دردهای ما نیست

این قرار جوانی تو بود

و حالا می روی پشت میزهایی که صندلیش برای تو خالی است

و در کنار بلند گو کارتی است به نام تو

و حضورت در بروشورهایی که فقط به کار ترفیع می­اید

گفتی نه این قرار ما نبود

نوشتی تا ازم بخواهی که آرزوکنم

در جایی باشی که قرار نبوده است

پس از سوال های بی­جواب بسیار

در کش وقوس شک و تردید­های جان سوز

به این نتیجه رسیدم که هر کس را بهر کاری ساختند

به قول رضا مارمولک به تعداد آدم ها راه  برای رسیدن به خدا هست

و فکر کردم اگر در جایی باشیم که قرار بوده

یعنی آن نیروی لعنتی درونی آزاد شده

یعنی پیدا شدن

پیدا کردن

معنا بخشیدن به این هستی

 به این بودن

نمی­­دانم تا چه اندازه سر جایت هستی

اما من به واقع در جایی هستم که قرار نبوده باشم

باور کن خیلی سخته

خیلی سهمگینه

غیر قابل هضمه

دختر محجبه­ای که بدون وضو از خانه بیرون نمی رفت

و نماز شب و نماز امام زمان و دعای کمیلش قطع نمیشد

و شب ها قران سر می­گرفت و استغفار می­کرد

امروز همه اصول و فروع برایش بی­معناست

دختر به اصطلاح تحصیل کرده­ای که تصمیم نداشت هیچ وقت ازدواج کنه

و فکر می­کرد از مردها متنفره

در عنفوان جوانی

ازدواج کرد و شوکه شد

همه چی به نظر عالی می رسید

زندگی خانوادگی

عشق

فوق لیسانس

اما دختر کوچولوی قصه ما طاقت نیاورد

سعی کرد مقاومت کنه

همه تلاش ها بی فرجام بود

اخرین راه نجات

یا بهترین راه فرار

خام بود

پخته شد

والبته سوخت

بعد از آن کشف و شهود این اجتماع مرد سالار

مرد محور

و بعد از آن معلق شد

گم شد

و بازهم فهمید که هیچی نیست

زن بودن را باتمام وجود حس کرد

اقلیت بودن را چشید

مزه مزه کرد و به سختی قورت داد

زمانی عاشق جامعه شناسی بود

وکتابخانه

و کتاب خواندن

و کتاب دیدن

و حالا به رانندگی فکر می­کرد و جاده

به اینکه کامیون بهتره یا اتوبوس

به اینکه چطور می­توان پایه 1گرفت

و زیر لب زمزمه می کنه چی فکر می­کردیم چی شد

آرزوی نوشتن

مقاله ، ترجمه ، تحقیق و پژوهش

و شاید امروز اگر فوق لیسانس تربیت بدنی می داشت راضی­تر بود

همه این ها را چطور می­شود با هم جمع زد

چطور می­توان این زندگی زیبا را تحمل کرد

بهار با همه لطافتش

تابستان با گرمای رخوت انگیزش

بوی پاییز بوی ماه مهر

و سرمای جان بخش و روح انگیز زمستان

بی قراری

 دگرگونی

پتک خوردن

اشک ریختن

باشد

اگر تومیخواهی

آرزو می­کنم در جایی باشی که قرار نبوده ...