کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

تنها

 

تو در تنهایی خود تنهایی 

و 

من در میان جمع تنها

منو یادت نره

بهش گفتم: 

                 منو یادت نره 

 

هنوزم وقتی یاد این حرفم میفتم خندم میگیره 

                                                               منو یادت نره

به زور اب

زندگی که باید به زور اب قورتش داد 

و 

بعد هم مواظب باشیم که بالا نیاریمش

 . 

 . 

 . 

من هستم 

چون درد میکشم 

چه خدایی باشد 

چه نباشد 

باید باورمان بشود که هستیم 

چطور ...

چطور می توان قوی بود 

خیلی قوی  

چطور می توان به مشکلات خندید 

خیلی خندید    

چطور می توان شیرین بود 

خیلی شیرین 

چطور می توان مهربان بود 

خیلی مهربان 

 چطور می توان زیبا بود 

خیلی زیبا 

چطور میتوان اگاه بود 

خیلی آگاه  

چطور می توان دانا بود 

خیلی دانا 

 

 

 

چشمات

تو که چشمات خیلی قشنگه  

رنگ چشمات خیلی عجیبه 

تو که اینهمه نگاهت گرم و نجیبه 

میدونستی یا نه 

میدونستی که  تو چشای تو رنگین کمون رو میشه دید  

... 

... 

...

به یاد دوستی که چشماش زیبا بود 

البته نه اینقدا هم 

بدک نبود 

بیشتر خوش رنگ بود 

و 

...

زیبای با سخاوت

 ساعت ۷ صبح بود

کاش ماه رو میدیدی که چه زیبا و قدرتمند 

آگاهانه  

و

بدون ترس  

به انتظار خورشید نشسته است 

 

خورشید و ماه هر دو از عشق های این جهانی 

یعنی این دو زیبای با سخاوت با هم دوستن؟ 

شیرین تر از عسل

حس دوست داشتن ادما عجیبه 

و 

البته بزرگ و زیبا 

اینقد که همه وجودت رو تسخیر میکنه 

 

مست و دیوانه و سودایی میشی 

شیرین تر از عسل 

سوزنده تر از خورشید 

تغییر مسیر

تو فکر میکنی رنج لازمه رشد؟ 

یعنی کسیکه درد نمیکشه بزرگ نمیشه؟ 

 

ابدا 

این ادبیات شرقه  

ادبیات غرب میگه برای رشد کردن باید تلاش کرد 

 

یعنی تلاش کردن درد نداره؟ 

تلاش کردن یعنی چی؟ 

 

تلاش یعنی سعیتو بکنی تا جائیکه احساس خوبی داری 

و 

احساس خوب بهت بده 

هرجا که احساس خوب ادامه نداره باید مسیر رو عوض کرد 

 

تغییر مسیر 

 

در

 

قبلا می گفت اینقد باید در بزنیم  

تا 

یه دری باز بشه 

حالا میگه پشت دری که باز شد 

یه راهرو بود با کلی درای بسته 

درست و غلط

بدون شک اتفاقات خوب و بد زندگی ما 

نتیجه 

انتخاب ها و تصمیم گیری های درست و غلط خود ماست

سنگدلانه

... 

و  

وصال چه سنگدلانه آتش عشق را به خاکستر می نشاند...

بدون فلسفه

زندگی اونطور که می گفتن نیست 

 اونطور که فکر میکردیم هم نبود 

شاید 

فقط یه فرصته

بدون هیچ فلسفه بافی و سخنوری

اما این بار ...

 

میدانم که روزهای سختی را پشت سر میگذاری  

روزهای آتش و درد و خون   

گویی از انقلاب حرف میزنم 

کاش انقلابی درونت را دگرگون می کرد   

کاش میتوانستی به مانند یه ادم معمولی زندگی کنی  

 

میدانم این روزها هر چه گریه می کنی تمام نمی شود 

این روزها حریف بغض و گریه ات نمی شوی

 

 

دوست داشتن را در تو دیدم 

اوج لذت و قدرت 

و  

نئشگی فرودی دیگر

 

مبارزه برای بودن را در تو دیدم 

تلاش برای زندگی 

و 

امیدی که نمیدانم از کدامین سرچشمه آب میخورد 

 

ترس را در تو دیدم 

لرزش دستانت 

و  

چشمان وحشت زده ای که بی هدف به این سو و آن سو می رود 

  

 

چقد زیاد شناختمت 

و 

چقد زیادتر فهمیدمت 

 

صدای غمگینت را میشنوم 

و 

همه وجودم راغم فرا می گیرد  

 

میدانم 

میدانم 

میدانم 

این نیز به مانندهمه مصائب و مسائل روزگار پایانی دارد 

این نیز به پایان می رسد  

 

اما  

اما 

اما این بار 

.... 

 

 

وحشتناک تر

این فکر که «خدایی وجود نداره» 

واقعا نا امید کننده است 

علمی بودن جهان 

وحشتناک تر از 

دینی بودن اونه 

مچ گیری

خیلی سریع اتفاق افتاد 

نفهمید چی شده!؟ 

فقط داغی صورتش رو حس کرد 

گرما 

و خیسی گلوله های اشک 

به نظر درشت تر از همیشه بود 

گرم تر 

درشت تر 

و  

غیر منتظره تر 

انگار اشک هر چی بزرگتر باشه قشنگ تره 

بغضشو نمی تونست بخوره 

حس بی حسی با بیشترین حس ها 

شایدم با بیشترین دردها 

صدای شکستنشو شنید 

در سکوت   

با فریاد  

بی جنجال 

به رنگ همه گذشته ها 

غافلگیر شده بود 

مچ خودشو گرفته بود 

«من دیگه عجب آدمی هستم» 

آخه مگه میشه؟ ! 

آخه چطور...؟! 

آخه چرا ...؟!