کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

۳ اپیزود

اپیزود  1

باورش نمیشد نیست

کیفشو زیر و رو کرد

نبود

جا گذاشته بود

یادش اومد

 دفعه اخر

دم تخت

یه جورایی خجالت کشید

ظهر به صدفی گفته بود عوض شده

عصری هم موقع خداحافظی در جواب پیریایی که گفته بود: جا نذاشتی

گفته بود: نه...برداشتم

قضیه این با قبلی فرق می کرد

اونو قدرشو ندونسته بود

اما این دفعه قصدش محافظت بود

چرا جا گذاشتن لیوان اینهمه براش مهم بود

در لیوان شده بود براش منبع الهام

همه چیز یه اتفاقه...

اپیزود 2

گریه می کرد

و ناراحت بود

راستش نه برای خودش

برای اینکه نمیدونست جواب مادرشو چی بده

همه جا را گشته بود

کلی به مغزش فشار آورده بود

یه کمی هم دلش می سوخت

به نظرش خوشگل بود

یعنی یه جورایی متفاوت بود

یه مدل جدید

یه مدل دیگه

یه مدلی که انگار زیاد نیست

فقط یه دونه است

و آن یه دونه مال اینه

و حالا اون یه دونه گمشده

سر سجاده نمازش زار زار گریه می کرد

از خدا میخواست پیدا بشه

روزها و شبها گذشت

اما خبری نبود

دیگه تصمیم گرفته بود به باباش بگه

اخه همه داشتن می فهمیدن

اما باورش نمیشد

تو حموم کوچیک خونه مامان زهرا

وقتی که خاله خانم لیفشو در میاره

انگشتری  از توش قل بخوره و با سر و صدا بیاد بیرون

و  یه گوشه بشینه

غیر ممکن بود ...

اپیزود 3

معلوم نبود بیشتر دعا میکرد

یا بیشتر درس میخوند

هیچ وقت فکر نمی کرد

کسی با معدل 17 یا 17 خورده ای شاگرد اول بشه

بعد از کلاس اول ابتدایی دیگه شاگرد نشده بود

تصمیمی هم برای این کار نداشت

اصلا تو فکرش هم نبود

اما

امان از قسمت

وقتی وارد کلاس اول راهنمایی شد

از قضای روزگار هر وقت ازش درس می پرسیدن همه رو بلد بود

وقتی مامانش اومده بود مدرسه

همه تعریفشو می کردن :

خانم چی بگیم همه نمرهاش 20

انگار همه چی رو به راه بود

نمیدونست چی بود و چی شد

فقط انگار

یه چیزی

خواست و شد ...

عید تکراری

میدونی 

هر سال به هم میگیم :   

عید شما مبارک 

سال نو مبارک 

صدسال به این سالا 

نوروز مبارک 

................ 

 

به نظر خیلی تکراری است 

اما مثل اینکه چاره ای نیست 

 و همه با اندکی تفاوت همینا رو تکرار می کنن  

   

یکی از دوستان نوشته :

آغاز سال نو  

هنگامه ی دگرگونی تن پوش زمین 

رهایی انسان از پلیدی 

و جلوه گری ایزد بانوی خاک بر شما خجسته باد  

 

یکی دیگه : 

مژده ای دل که دگر فصل بهار آمد باز ... 

فرا رسیدن نوروز پارسی  

و رویش دوباره نیمی از آفرینش  

را بهتون شادباش میگم .....  

 

یا اینکه : 

دو قدم مانده به خندیدن برگ 

یک نفس مانده به ذوق گل سرخ 

چشم در چشم بهاری دیگر .... 

نوروز مبارک 

   

   

اما همه اینها بهانه ای بیش نیست 

و

در پس همه این تبریکات و شادباش های رنگا رنگ  

که گویی به اظهارش مکلفیم و واجب کفایی است 

یه حس پنهان وجود داره 

یه امید 

یه آرزو

یه انگیزه 

 

دیگه وارد بحث های شبه روشن فکر نمایی تحویل و تحول و قلوب و تازه شدن و ...نمی شم 

و فقط میگم:   

عید و باز کبوترا خواب می بینن ماهی شدن 

 

آن روزها...

قبل از دوران آمادگی یا همان مهد کودک را زیاد به یاد نمی ارم 

از مهد کودک فقط حیاط و وسایل بازیش یادم هست 

از کلاس اول لحظه ای که سر صف اسممو صدا کردن و رفتم جایزه شاگرداولیمو گرفتم یادمه 

برا کلاس دوم محله و مدرسم عوض شده بود  

از معلم کلاس سومم  اصلا خوشم نمی اومد ....یادمه خیلی فرق میذاشت با فرانک کاظمی خیلی خوب بود ....البته زیاد مهم نبود چون من اساسا ازش خوشم نمی اومد 

کلاس چهارم نمره ریاضیم کم شده بود و تابستونش رفتم اصفهان پیش دختر عمو ها مثلا تمرین 

از معلم کلاس پنجمم خیلی خوشم می اومد...خیلی ناز بود... 

دوران ابتدایی برعکس خیلی از بچه ها به غیر از کلاس اول که فکر کنم معدلم ۲۰ یا نزدیک ۲۰ بود دیگه شاگرد اول نشدم 

به جاش دوره راهنمایی دوران طلایی تحصیلاتم بود 

به طرز باور نکردنی با یه معدل نه چندان خوبی شاگرداول شدم 

حتما فکر می کنید بین یه مشت خنگ بودم 

نه به خدا 

من که خیلی می خوندم و نمره های کلاسیم هم عالی یود 

وقتی مامانم می اومد مدرسه همه تعریفمو می کردن 

حالا شاگرد اولی و جایزه های مختلف گرفتن و تشویق های پی در پی به اندازه فعالیت های فوق برنامه و شروع تمرینات جدی تاتر مهم نبود 

خانم اصلان بیک معلم پرورشی دلسوز و مهربان 

بعدشم ما رو برد منطقه.... 

خانم آصف نژاد 

شاید یکی از آرزوهای من دیدن دوباره خانم آصف نژاد ه 

هرچندکه به اصول و چارچوب هایی که سعی می کرد ما رو آشنا کنه پای بند نموندم

اما صادقانه یه عالمه دوسش دارم

هیچ وقت خاطرات خوب تمرین و اجرا در منطقه و اردوها و مسافرت هایی که رفتیم و فراموش نمیکنم

امیدوارم هر جا هست سالم و شاد باشه

روزهای خوبی بود

سرشار از انرژی و حرکت و زندگی

بدون هیچ چشم داشتی

بدون هیچ اغراقی

حتی بدون هیچ امید و آرزویی

همونی بودیم که بودیم

گویی به هیچ چیز جز بازی فکر نمی کردیم 

نمی دونم  

اما آن روزها سبز و نارنجی بود 

دوست داشتنی و پر حرارت 

از دوران طلایی راهنمایی که به زور بگذرم 

میرسیم به انتخاب رشته لعنتی که برای هر کسی قصه ای داره 

انتخاب رشته؟؟؟؟ 

دکتر بشیم یا مهندس 

شایدم معلم و یا پرستار 

انگار همین چهار تا شغل رو خدا آفریده بود 

یا اینکه مامان من همینا رو فقط بلد بود 

هنرستان تاتر نتونستم برم چون راهش خیلی دور بود 

یه سری امتحان ورودی دادم برابهیار شدن و این حرفا که خدا خیرش بده عممو نذاشت برم 

خلاصه به زور مامانم اینا  

علوم تجربی انتخاب شد 

هر چی گفتم که بابا جون من دوزار مغز ریاضی ندارم هیچ کس گوش نکرد 

فقط مامانم گفت که خودم برات معلم می گیرم 

از همون سال اول دبیرستان گند زدم 

هر سه ثلث با چهار تا تجدیدی 

یادمه جبر و شده بودم یک ونیم.... 

البته ریاضی جدید و هندسه هم دست کمی نداشت 

تجدیدی ها معلوم بود : جبر - ریاضی جدید - هندسه و فیزیک  

الان که فکر می کنم شک دارم شیمی هم بود یا نه 

چهار تا بیشتر نبود  

نمی دونم  

به هر حال تنها کاری که نمی کردم درس خوندن بود 

با یه وقفه نسبتا طولانی با یه گروه دیگه فعالیت های تاتری رو شروع کرده بودم 

البته فقط سال اول و دوم دبیرستان 

که بیشترین ضعف درسیم هم برا همون دوران بود  

چون یادمه سال سوم فقط یه تجدیدی از زیست اوردم که اونم به خاطر تقلب لج کرده بود و ما رو که سه چهار نفری بودیم انداخت 

سال چهارم و با همه ابهتی که امتحانات نهایی داشت خرداد ماه با یه معدل تقریبا افتضاح قبول شدم 

تازه همون سال در میان بهت وتعجب همگان مرحله اول کنکور هم قبول شدم 

خیلی خنده دار و مضحک بود  

با رتبه 28 هزار به خاطر دل بابام مثلا درس می خوندم که یه چیزی که مربوط به بیمارسان و دکترا و لباس سفید باشه قبول بشم 

دوره دبیرستان  شاهد انحطاط و سقوط شاهنشاهی دوره راهنمایی بود 

یه جورایی خیلی شاکی بودم 

از رشته ام و درسا بدم می اومد 

به زور دبیرستان می رفتم 

یه ادم تقریبا ساکت و درون گرا و بی بخار که انگار هیچ حس و حالی نداره 

بد جوری حالیم نبود  

فکر کن! امروز که این قد خنگ و خولم آن روزا چی بودم

یعنی نه شیطنت می کردم نه درس خون بودم نه هیچ کار دیگه 

تو خونه که تا می شد می خوابیدم و سر کلاس ها هم یا رمان های مبتذل درجه سه و چهار می خوندم و اشک می ریختم یا دست بغل دستیمو می چلوندم که نکنه از من درس بپرسه  و یا منو صدا کنه پای تخته و یا تمرینها رو از رو دست بچه ها کپی می کردم 

به هیچ عنوان هم حال و حوصله درس خوندن نداشتم 

اصلا انگار یادم نبود که باید درس بخونم 

چون یادمه بعضی موقعه ها خیلی هم بیکار بودم یا به هر حال می تونستم یه نگاهی به کتابا بندازم اما این کارو نمی کردم 

الان فکرشو می کنم که درس خوندن شاید راحت تر از این بود که اون همه استرس و اظطراب آیا منو صدا می کنه یا نه رو تحمل می کردم 

میدونی اینکه درس نمی خوندم مهم نیست ولی اینکه هیچ غلط دیگه ای هم نمی کردم مهمه 

نه دوست پسری نه الواطی نه خوش گذرونی .....هیچی 

می رفتم و بر می گشتم  

مثل رباط  

سرد سرد.....شاید منجمد شده بودم  

با همه این توصیفات بالاخره دیپلمه شدم 

دیپلم 

دیپلمی که یه روزگاری همه چیز بود 

شاید یه زمانی فکر می کردیم دیگه دیپلم اخرشه 

آخر خوشبختی برای تمام شدن اون همه درس های کوفتی 

آخر فهم و شعور و عقل 

آخه همه اونایی که بزرگ بودن دیپلم داشتن 

از همه اونایم که تعریف می کردند دیپلمه بودن 

حداقل چهار سال بود که منتظر دیپلم بودم 

فکر می کردم همه بدبختی هام در مورد ریاضیات لعنتی تموم میشه  

فکر می کردم که این درس خوندنه لعنتی تموم میشه 

این هیچی نبودن 

این سیستم ارباب و رعیتی گاهی آموزش و به ندرت پرورش تموم میشه  

این حفظ کردن ها و خر زدن ها تموم میشه 

خلاصه که به خودم تبریک میگم که جان سخت بودم 

 طاقت اوردم و با جانفشانی بسیار دیپلم گرفتم 

درد

 

درد... درد... درد ...

 

درد یعنی فریاد 

 

درد یعنی اعتراض 

 

درد یعنی اشکال...ایراد 

 

درد یعنی قرمز...نارنجی...بنفش...   

 

درد یعنی نفهمیدن ... فهمیدن

 

درد یعنی انتظار  

 

درد یعنی زندگی 

 

 

ماموریت

از ماموریت بر می گشت،

خسته

اما حالش خوب بود!!

کارها تقریباخوب پیش می رفت،

این روزها کارش شده بود،اهواز رفتن.

به بیکرانگی جاده خیره شد

گویی به همه چیز فکر می کرد و به هیچ چیز فکر نمی کرد،

خواست چشمانش راببندد تا شاید بتواند چرتی بزند،

در حال فرو رفتن بیشتر در صندلی نه چندا نرمش بود

 که قبرستانی در کنار جاده توجهش را جلب کرد

ناخودآگاه به راننده گفت :

نگه دار

نگه دار

نگه دار

هیچ دلیلی برای رفتن نمی دید

ولی جلو رفت!

هیچ چیز قابل توجهی وجود نداشت

اما دست بردار نبود

بازم جلو رفت

انگار دنبال چیزی می گشت!

درخت خشکید ه ای

با شاخه و برگ های تیز و شکننده

نه

آه خدای من

باور کردنی نیست

اونجا

لابه لای تیغ ها

یه پرنده  کوچولوی زیبا

گیر افتاده

زخمی شده

مبهوت و حیران ایستاده بود

در جا هنگ کرده بود و

نیازمند ری استارت بود!!!

بالاخره ،

با یه لبخند غمین به خودش اومد و

به ماموریتش پایان داد....

تاکسی

میدان تجریش

ساعت 8- 9 شب بود، 

سرد نبود

اما به شدت احساس خستگی می کرد،

انگار پاهاش مال خودش نبود،

اصلا یه جورایی همه بدنش کوبیده بود،

به قول بچه ها تریلی از روش رد شده بود !!!!

شاید هم از چرخ گوشت ردش کردند!!! 

حالا... 

این همه شلوغی

این همه ماشین

این همه ادم

اما انگار هیچ ماشینی نبود... 

مثل آدم آهنی که کوکش کرده باشند اتوماتیک وار می گفت :

مینی سیتی

مینی سیتی

مینی سیتی 

خبری نبود....! 

به اطراف خودش نگاهی انداخت

آدم هاحریصانه در تکاپو بودند و

در جستجوی وسیله ای که آنها را به سر منزل مقصود برساند 

نگاه کرد

جمعیت تا وسط خیابان پیش آمده بود

زن ومرد

پیر و جوان

همه خسته از کار روزانه

با هزار و یک درد بی درمان 

سعی می کرد به خودش مسلط باشد

و حرص نزند

و به خاطر یه ماشین این قدر بالا و پایین نپرد 

خلاصه نیم ساعت شد سه ربع

و هنوز یک ساعت نشده بود که

یه راننده جوان مثل اینکه دلش سوخته یا به رحم اومده باشه گفت : 

چند نفرید؟ 

همه حمله ور شدند به سوی ماشین 

در چشم به هم زدنی

یکی تو صندلی جلو نشسته بود

یکی دیگه در حالیکه در عقب ماشین رو سفت چسبیده بود

یه بند می گفت :

ما دو نفریم 

او هم به مانند بقیه  

بی توجه به دیگران و حتی بی توجه به

حاجیه خانم تپل و مپل چادری که به زور تکان می خورد

روی صندلی عقب جا گرفت 

اولش عین خیالش نبود 

اما یه دفعه یادش افتاد

ای دل غافل......!!! 

با اینکه خیلی وقت بود که دیگه تو اتوبوس

به خاطر کسی بلند نمی شد و جاشو به کسی نمی داد 

اما یه جورایی تو دلش می گفت :

کاش ماشین به عقب بر می گشت....! 

مشروطه

به نام او
 
 به بهانه گرامی داشت صدمین سال مشروطیت ایران.
 
از مرداد 1285 تا مرداد1385
 
در این صد سال چه بر ایران گذشته است؟
در این صد سال جه بر سر مردم ایران امده است؟
در این صد سال چه بر سر دولت ایران آمده است؟
 
بی تردید , مشروطیت می توانست سر آغاز رنسانسی نوین برای ایران باشد.
 
اما و صد اما که حیف شد
و چه حیف شد که اینچنین شد
 و هنوز بعد از صد سال اندر خم معنای مشروطه مانده ایم
که آیا جنبش بود یا شورش؟
که آیا نهضت بود یا انقلاب؟
که آیا مشروطه می خواستیم یا مشروعه؟
و چه نور فضل خدا, ها کم بود
و جه زیاد بود حماقتشان
و خدایشان ببخشاید,این همه کوتاهی در حق ملت را.
و بعد از صد سال ما مانده ایم و انبوهی از سوالات بی جواب؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگر آخوندزاده,ملکم خان,مراغه ای,آقاخان کرمانی,طالبوف,..........ها
نهال  آزادی ,برابری و عدالت را نکاشتند!
مگر این نهال ها را با خون شهیدانمان آب ندادیم!
پس چرا و چگونه بعد از گذشت صد سال هنوز به بار
 ننشسته است؟؟؟؟
صد سالگی آزادی !صد سال گذشت!پس این آزادی
کجاست؟؟؟؟
صد سال در جستجوی آزادی
صد سال در جستجوی قانون
صد سال در جستجوی عدالت
صد سال به دنبال اکسیژن
صد سال به دنبال حقیقت
صد سال به دنبال انسانیت
صد سالگی مشروطیت و شکنجه و شهادت اکبر محمدی........ها
چه پارادوکس زشت و سیاهی!و چه تقارن غریبی!
صد سالگی مشروطیت و کشتار انسانیت
صد سالگی مشروطیت و خاکسپاری آزادی
صد سالگی مشروطیت و وفات انسانیت
این تولد است یا مرگ؟؟؟
این زایش است یا زوال؟؟؟
جشن مشروطیت و تولد ازادی یا عزای خفتگی و مرگ اندیشه؟؟؟
آری
به هر تقدیر باید خوش بین بود
اگر چه دیری است که شامل قرون وسطاییم!
و گر چه زیاد گریبانمان را گرفته و زیادتر نفسمان را در سینه حبس کرده.......
اما آموخته ایم که شب با همه سیاهی و تاریکی اش سرانجام به پایان می رسد
و خورشید آرزوها طلوع می کند
و در پایان
 
بیشترین سلام ها و گرم ترین درودها و عاشقانه ترین بوسه ها را
نثار خاک شهدای مشروطه می کنیم
روحشان شاد , یا د شان گرامی ,راهشان پایدار
و خاک پایشان سرمه چشم خفتگان و پبروان
شاید که ما نیز بیدار شویم
آمین

۱۸ تیر

 

گرامیداشت  ۱۸ تیر ۷۸ و

 

بزرگداشت داشت دانشجویان دربند و

 

نکو داشت شهیدان دانشجو و

 

به یاد

 

 داغ و لکه ننگی که هیچگاه از سینه ایران پاک نمی شود.

 

 

 

« در خلوت روشن با تو گریسته ام

 

برای خاطر زنده گان

 

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

 

زیباترین سرودها را

 

زیراکه کشتگان این سال

 

عاشق ترین زنده گان بودند .»

 

 

 

هیچگاه کابوس تلخ و تاریک آن واقعه دردناکتر از حادثه کربلا را

 

نتوانستم و نخواستم

 

به فراموشی بسپارم !

 

و هنوز بعد از گذشت ۹ سال

 

با تاثر و تاسف و بغض و  اندوهی مضاعف

 

به فکر فرو می روم

 

و نه به همه بی عدالتی ها

 

بل به همین  تجسم کریه بی عدالتی

 

می اندیشم و

 

از خدا برای هضم

 

این همه سیاهی و زشتی

 

یاری مطلبم ...