ایستگاه اول

چشمانش قرمز بود  

درست به رنگ خون 

 چهره اش غریب

مثل همه نه 

اماآشنا بود 

بی تفاوت و راسخ   

نفس نفس می زد 

  اماعرق نکرده بود 

عزم بود 

جزم بود  

رزم بود 

گاهی چشمانش می خندید اما لبانش نه 

از بالا نگاه می کرد  

با لبخندی تمسخر آمیز برای جدالی که شاید نیازی نیست  

فتح صورت گرفت 

سلام  

حال شما خوبه؟ 

ایستگاه اول 

قهوه خانه شلوغ به نظر می رسید!