نگاه کن! این چشم ها مملو از پرسش است و تهی از هر گونه پاسخی! و در حیرت حسی قریب به غربت نشسته ! این چشم ها دیر زمانی است که به انتظار نشسته و علف در سیاهی اش سبز شده! " و فاصله تجربه بیهود ه ای است و کوهها در فاصله سردند ......... بوی پیراهنت اینجا و اکنون ........." نگاه کن! این چشم ها به تو می گوید: " اگر به خانه ات آمدم ای مهربان برایت چراغ می آورم و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری!" اگر چه " چراغ های رابطه تاریکند و کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد!" من نیز یه صندوقچه ام می گویم " قاصدک هان چه خبر آوردی؟ از کجا؟ از که ؟ خبر آوردی؟ .............." و چه زیاد آرزو می کنم که قاصدکم زیبایی ها را خبر دهد و نشان از دوستی و سلامتی دوستان داشته باشد! و تو میدانی و همگان معترفند که این سوی آسمان خورشید به تاریکی نشسته و غروبی دیگر در پیش است که خبر از شبی طولانی دارد! اما من حس میکنم زند ه ام اگرچه گاهی ثانیه ها را میکشم دقایق را له می کنم ساعت ها را فراموش می کنم روزها را نادیده می گیرم و شب ها را بی خیال می شوم! ولی در آستانه سی سالگی جاری شدن و در حرکت بودنم را حس می کنم! گاه طغیان می کنم و سر به شورش می گذارم!! و گاه همچو نسیم صبحگاهی به ساحل آرامش می نشینم! می دانم که بسیار نمی دانم! اما "می خواهم آب شوم در گستره افق آنجا که دریا به انتها می رسد و آسمان آغاز می شود می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم حس می کنم میدانم دست می سایم و می ترسم باور می کنم و امیدوارم که هیچ چیز با من به عناد بر نخیزد ..........." آشفته تر از همیشه و هر زمان باران |