ماموریت

از ماموریت بر می گشت،

خسته

اما حالش خوب بود!!

کارها تقریباخوب پیش می رفت،

این روزها کارش شده بود،اهواز رفتن.

به بیکرانگی جاده خیره شد

گویی به همه چیز فکر می کرد و به هیچ چیز فکر نمی کرد،

خواست چشمانش راببندد تا شاید بتواند چرتی بزند،

در حال فرو رفتن بیشتر در صندلی نه چندا نرمش بود

 که قبرستانی در کنار جاده توجهش را جلب کرد

ناخودآگاه به راننده گفت :

نگه دار

نگه دار

نگه دار

هیچ دلیلی برای رفتن نمی دید

ولی جلو رفت!

هیچ چیز قابل توجهی وجود نداشت

اما دست بردار نبود

بازم جلو رفت

انگار دنبال چیزی می گشت!

درخت خشکید ه ای

با شاخه و برگ های تیز و شکننده

نه

آه خدای من

باور کردنی نیست

اونجا

لابه لای تیغ ها

یه پرنده  کوچولوی زیبا

گیر افتاده

زخمی شده

مبهوت و حیران ایستاده بود

در جا هنگ کرده بود و

نیازمند ری استارت بود!!!

بالاخره ،

با یه لبخند غمین به خودش اومد و

به ماموریتش پایان داد....