کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

هذیانهای شبانه...!

نمی دانم این سقوط است یا عروج 

نمی دانم این رشد و حرکت است یا انحطاط و در جا زدن 

نمی دانم انسانیتم را فراموش کرده ام یا از اول انسان نبودم 

نمی دانم عقلانیتم را از دست داده ام یا از اول عاقل نبودم 

نمی دانم مغزم تازه از کار افتاده یا از ابتدا بی مغز بودم 

نمی دانم تا حالا  شکسته شدی؟تا حالا به خود آگاهی یا خود شناسی رسیدی؟تا حالا چند بار دوزاریت افتاده که هیچی نیستی؟تا حالا چند بار فهمیدی که چه قد زیاد نفهمیدی؟تا حالاچند بار متوجه شدی که چه قد زیاد متوجه نبودی؟ 

..... 

..... 

..... 

۸مارس

.... 

میگن ۸ مارس مبارک 

میگن روز جهانی زن مبارک 

میگن به امید روزی که تبعیض نباشه 

میگن تبریک به همه کسانی که به دنیایی انسانی می اندیشند 

 

 

.... 

اما من نمی فهمم....

وفادار...؟

به خود وفادار می مانم آیا ؟

  یا 

 راهی سهل تر بر می گزینم ...!؟

 

متهم

 

قبل از هر چیز 

 

به جرم زن بودن متهمم 

 

                                                                                                       

چه روزی...؟

 

امروز نیز با تمام خاطره های خوب و بدش می گذرد ! 

 

اما فردا ...؟ 

 

آری  

می دانم 

 

فردا نیز امروز دیگری است ! 

اما  

چه روزی خواهد بود ؟؟؟

درد

 

درد... درد... درد ...

 

درد یعنی فریاد 

 

درد یعنی اعتراض 

 

درد یعنی اشکال...ایراد 

 

درد یعنی قرمز...نارنجی...بنفش...   

 

درد یعنی نفهمیدن ... فهمیدن

 

درد یعنی انتظار  

 

درد یعنی زندگی 

 

 

کتک

 

چطور مردی به خودش حق می دهد زنش را کتک بزند ؟  

 

چطور زنی خود را شایسته کتک خوردن می بیند ؟ 

                  

زنده ام

پلک می زنم

چشمانم را باز می کنم

گرمای بدنم را احساس می کنم

خودم را مرور می کنم

لبخندی سرد بر لبانم می نشیند

آری

من زنده ام

امروز هم زنده ام

چشمانم به دور و اطراف می چرخد

خوشحال باشم یا ناراحت ؟

شاید هم نگران؟

زنده

زندگی

بودن

نفس کشیدن

فریاد از این همه غوغا .....! 

مهم تر؟؟

 

 

آزادی مهم تر است یا عدالت  

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

؟؟؟؟؟؟ 

 

؟؟؟؟ 

 

؟؟؟ 

 

؟؟ 

 

؟ 

ماموریت

از ماموریت بر می گشت،

خسته

اما حالش خوب بود!!

کارها تقریباخوب پیش می رفت،

این روزها کارش شده بود،اهواز رفتن.

به بیکرانگی جاده خیره شد

گویی به همه چیز فکر می کرد و به هیچ چیز فکر نمی کرد،

خواست چشمانش راببندد تا شاید بتواند چرتی بزند،

در حال فرو رفتن بیشتر در صندلی نه چندا نرمش بود

 که قبرستانی در کنار جاده توجهش را جلب کرد

ناخودآگاه به راننده گفت :

نگه دار

نگه دار

نگه دار

هیچ دلیلی برای رفتن نمی دید

ولی جلو رفت!

هیچ چیز قابل توجهی وجود نداشت

اما دست بردار نبود

بازم جلو رفت

انگار دنبال چیزی می گشت!

درخت خشکید ه ای

با شاخه و برگ های تیز و شکننده

نه

آه خدای من

باور کردنی نیست

اونجا

لابه لای تیغ ها

یه پرنده  کوچولوی زیبا

گیر افتاده

زخمی شده

مبهوت و حیران ایستاده بود

در جا هنگ کرده بود و

نیازمند ری استارت بود!!!

بالاخره ،

با یه لبخند غمین به خودش اومد و

به ماموریتش پایان داد....

خاطره ها

 

    همه از مرگ می ترسند   

 

 

 

 

 

 

من از خاطره ها 

 

 

 

تاکسی

میدان تجریش

ساعت 8- 9 شب بود، 

سرد نبود

اما به شدت احساس خستگی می کرد،

انگار پاهاش مال خودش نبود،

اصلا یه جورایی همه بدنش کوبیده بود،

به قول بچه ها تریلی از روش رد شده بود !!!!

شاید هم از چرخ گوشت ردش کردند!!! 

حالا... 

این همه شلوغی

این همه ماشین

این همه ادم

اما انگار هیچ ماشینی نبود... 

مثل آدم آهنی که کوکش کرده باشند اتوماتیک وار می گفت :

مینی سیتی

مینی سیتی

مینی سیتی 

خبری نبود....! 

به اطراف خودش نگاهی انداخت

آدم هاحریصانه در تکاپو بودند و

در جستجوی وسیله ای که آنها را به سر منزل مقصود برساند 

نگاه کرد

جمعیت تا وسط خیابان پیش آمده بود

زن ومرد

پیر و جوان

همه خسته از کار روزانه

با هزار و یک درد بی درمان 

سعی می کرد به خودش مسلط باشد

و حرص نزند

و به خاطر یه ماشین این قدر بالا و پایین نپرد 

خلاصه نیم ساعت شد سه ربع

و هنوز یک ساعت نشده بود که

یه راننده جوان مثل اینکه دلش سوخته یا به رحم اومده باشه گفت : 

چند نفرید؟ 

همه حمله ور شدند به سوی ماشین 

در چشم به هم زدنی

یکی تو صندلی جلو نشسته بود

یکی دیگه در حالیکه در عقب ماشین رو سفت چسبیده بود

یه بند می گفت :

ما دو نفریم 

او هم به مانند بقیه  

بی توجه به دیگران و حتی بی توجه به

حاجیه خانم تپل و مپل چادری که به زور تکان می خورد

روی صندلی عقب جا گرفت 

اولش عین خیالش نبود 

اما یه دفعه یادش افتاد

ای دل غافل......!!! 

با اینکه خیلی وقت بود که دیگه تو اتوبوس

به خاطر کسی بلند نمی شد و جاشو به کسی نمی داد 

اما یه جورایی تو دلش می گفت :

کاش ماشین به عقب بر می گشت....! 

دالان پر یا بز سینا

 

برای از دست دادن تو

سوگواری نمی کنم

به چله نمی نشینم

حتی سیا ه نمی پوشم 

من انتخابت کردم

و به دستت نیاوردم

انتخابت با من بود

اما به دست آوردنت نه 

طعم تلخ جدایی را مزه مزه می کنم

نه

آزارم نمی دهد 

انفصالی باید تا اتصالی شاید 

من عشقم را در سال بد یافتم

سال شک  

 با تو یگانه بودم

در کنارت یگانه بودم 

با تو یکتا شدم و 

بکارت گمشد ه ام پیدا شد

 

با تو لذت ناب لحظه ها عریان شد 

ناب ناب ناب 

تو تجسم کیفیتی

و تظاهر بی ریای اقیانوس 

و من اقیانوس را با عمقش شناختم

و من از عمق عمیق اقیانوس ترسیدم

از اعماق اقیانوسی

از قعر تاریک و ناشناخته اقیانوسی تنها

زیبایی و بزرگی آسمان پیداست

ولی عظمت و شکوه اقیانوس پنهان 

و تو

اقیانوس نهان من بودی 

من از نخواستن گفتم و

تو از دوست نداشتن

من از دیگر نخواستن گفتم و تو از دیگر دوست نداشتن 

ای کسی که دیگه دوستم نداری و

دیگه نمی خواهمت 

دوست داشتن تو برایم

عمیق بود و سرشار از کیفیت 

ناب بود اصیل بود  

اصالت داشت 

اما و صد اما که

قدرت نداشت 

موتورش ضعیف بود

و شایم نیم سوز 

و تو کم  آوردی و

نفس نفس زنان ترسیدی 

من لیاقت دوست داشتن تو را نداشتم

من شایستگی عشق تو را نداشتم 

منه کوچک

منه خود خواه

منه خود بین

منه عامی و عالم نما 

اما اگر موتورت سالم و قدرتمند بود

تو عاشق همه اینها میشدی

و کم نمی آوردی 

نمی خواهمت  

نه برای کم سو بودن موتور عشقت 

بلکه از برای آزادی 

رهایی  

و اینکه خلاص شوم از این همه آدم بودن

مثبت بودن

عمق  و کیفیت و ..... 

و فراموش نکن 

قرار نبود عاشقت شوم و یا عاشق بمانم 

آرزو کردیم و امید داشتیم که

تو عاشقم شوی و عاشق بمانی 

قرار نبود عشق بورزم  

انرژی دهم

تو را ببینم 

قرار بود عشق بورزی ، انرژی دهی ،مرا ببینی 

قرار نبود خود خواه نباشم

تنهات نذارم

تو را بفهمم 

قرار بود خودخواه نباشی ،تنهام نذاری ، مرا بفهمی 

قرار نبود بزرگ باشم

قدر ت بدانم

دستت بگیرم 

قرار بود بزرگ باشی، قدرم بدانی ،دستم بگیری 

اما تو 

آشفتگی هایم را ندیدی

بیماریم را نفهمیدی 

دستان خسته ام تحمل دستان عاشقت را نداشت 

پاهای ناتوانم طاقت هم قدمی نداشت 

دل شکسته ام تاب دلبری نداشت 

در حیرتم از این بسیار " دوست داشتن " 

از این کم رنگ

از این پیدا  

در حیرتم از این بسیار " هم درکی " 

از این جذاب

از این زیبا 

و تمام اینها تمام حس و بیانم نبود 

حسم عظیم تر و باشکوه تر

و بیانم قاصر تر و ناتوان تر از همیشه ...... 

 

 

 

آیا دنیا ... ؟

 

آیا این دنیا بسان دیوانه خانه ای است که لازمه آن دیوانگی است ؟ 

 

آیا زندگی مثله یه بازی است که هر کسی که نقشش را بهتر بازی کنه برنده است؟ 

 

آیا این دنیا صحنه  :

 

                              عشق بازی 

                         

                              هنر نمایی 

 

                               سرگرمی 

 

                               بازی و بازی

 

                               دیوانگی 

 

                                عقلانیت 

 

                               جنگ و دعوا 

 

                               غر و ناله و اعتراض 

 

                                فلسفه بافی 

 

                               شعر سازی 

 

                                فریبکاری است ؟  

 

آیا گفتار نیک ؛ پندار نیک ؛ کردار نیک برای انسان بودن کافی است ؟ 

 

آیا انسان بودن برای زندگی کردن کافی است ؟ 

 

آیا زندگی کردن برای بودن کافی است ؟ 

 

آیا بودن برای هستی کافی است ؟  

 

تولدم

تولدم مبارک