کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

غم انگیزه

میدونی 

اینکه بعد از مرگ ما چیزی در این دنیا کم و زیاد نمیشه خیلی غم انگیزه ...

یه طرفه

زندگی بدون عشق کشنده است 

اما  

عشق یک طرفه کشنده تره ...

بازم درس زندگی

همیشه فکر میکردم 

 آدما اول موفق میشن بعدش راضی و خوشحال 

  موفق های زیادی دیدم که ناراضی و غمگین هستن 

 نتیجه اینکه :

شادی و آرامش و رضایت از زندگی با موفقیت در کارها به دست نمی یاد 

برعکس  

قبل از هر چیز باید اروم باشی 

موفقیت واقعی بعد از ارامش و رضایت و شادی می یاد....

انجام نده

شاید  

نتونیم کارهایی که دوست داریم انجام بدیم 

اما  

می تونیم کارهایی که دوست نداریم  انجام ندیم

افعال

ناکارآمدترین افعال :                               

 

                           پایداری؛ ایستادگی؛ مقاومت کردن 

                            تحمل کردن 

                            فکر کردن 

                            اصرار کردن 

                            تقلید کردن 

                            نصیحت کردن 

                           تظاهر کردن 

                            ترحم کردن 

                            مسخره کردن 

                        

 

 

                          کارآمدترین افعال : 

 

                          تسلیم؛ رها؛ روان وجاری شدن  

                           مهربان بودن

                        عاشق بودن 

                          منبسط بودن 

                          شاد بودن 

                          شل بودن 

                          

 

                         

خشمگین

عزادار مردنت هستم

و خشمگین از فرو ریختنت

چه اندوهبار قهرمانی تمام می شود

قهرمان داستانهای ...

افسانه فهم و درک و راستگویی

اسطوره اعتماد 

 و معتمد جهان

خشمگین از همه کوچکیت

برای له شدن عاطفه ها  می­گریم

...

مشورت حضوری

از حضورت از وجودت از بودنت

ناراحتم

غافلگیر شده بود

مثل موشی که تو تله افتاده

تو خودت اومدی

اگه خیلی عزیز بودی دعوت میشدی

همیشه دوست داشت فروبریزه 

اما وقتی فرو ریخت وحشت کرد

همیشه دوست داشت شکسته بشه

اما وقتی شکسته شد

ترسید

همیشه دوست داشت نقد بشه

اما وقتی انتقاد شد

برنتابید

توخودت اومدی

چون خودت اومدی پس میهمان نیستی

چون میهمان نیستی پس اشکالی نداره ....

توخودت اومدی

گیج بود

شایدم مست

نفهمید جنگ کی شروع شد

خودسازی

خودشناسی

خود شکوفایی

روح بزرگ

ظرفیت سازی

و باکوچکترین تلنگری

بمب

و البته تو خودت اومدی

متوجه شده بود ادم ها آن چیزی که میگن نیستن

معتقدبود که خود واقعی آدم ها را فقط میشه حس کرد

اماچرا موندی

چون فهمیدی و موندی پس زیر سوالی

چرا موندی

جواب بده چرا موندی

به خاطر بیابان های ذهنی ؟!

به خاطر مواجه شدن با یه عالمه هیچی ؟!

به خاطر دنیایی که نمی دونی باهاش چیکار کنی ؟!

به خاطر خودم که هیچی نیست ؟!

به خاطر خودت که هیچ کی نیست ؟!

به خاطر روبه رو شدن با زندگی؟!

به خاطر همه تجدیدی ها ی دنیا ؟!

به خاطر اینکه خودم اومدم ؟!

....

نامه ای به یک دوست

یکبار برایت آرزوکردم در جایی باشی که قرار بوده  ...

گفتی این آرزو برآورده شد

اما نفرینی بود برای تو

گفتی همیشه در جستجوی جایی بودی که قرار نبوده باشی

جایی که منتظرت نیستند و اصلا نمی­دانند که وجود داری

جایی که بروی و نشناسند تو را

و خود را تحمیل کنی و از آنجا دگرگون برگردی

گفتی که قرار ما در بی­قراری بود

در رفتن به جاهایی که جای ما نیست

به کشف و شهود این اجتماع بی در و پیکر

به رفتن سراغ این مردمی که زبانشان را نمی­شناسیم

و دردهایشان دردهای ما نیست

این قرار جوانی تو بود

و حالا می روی پشت میزهایی که صندلیش برای تو خالی است

و در کنار بلند گو کارتی است به نام تو

و حضورت در بروشورهایی که فقط به کار ترفیع می­اید

گفتی نه این قرار ما نبود

نوشتی تا ازم بخواهی که آرزوکنم

در جایی باشی که قرار نبوده است

پس از سوال های بی­جواب بسیار

در کش وقوس شک و تردید­های جان سوز

به این نتیجه رسیدم که هر کس را بهر کاری ساختند

به قول رضا مارمولک به تعداد آدم ها راه  برای رسیدن به خدا هست

و فکر کردم اگر در جایی باشیم که قرار بوده

یعنی آن نیروی لعنتی درونی آزاد شده

یعنی پیدا شدن

پیدا کردن

معنا بخشیدن به این هستی

 به این بودن

نمی­­دانم تا چه اندازه سر جایت هستی

اما من به واقع در جایی هستم که قرار نبوده باشم

باور کن خیلی سخته

خیلی سهمگینه

غیر قابل هضمه

دختر محجبه­ای که بدون وضو از خانه بیرون نمی رفت

و نماز شب و نماز امام زمان و دعای کمیلش قطع نمیشد

و شب ها قران سر می­گرفت و استغفار می­کرد

امروز همه اصول و فروع برایش بی­معناست

دختر به اصطلاح تحصیل کرده­ای که تصمیم نداشت هیچ وقت ازدواج کنه

و فکر می­کرد از مردها متنفره

در عنفوان جوانی

ازدواج کرد و شوکه شد

همه چی به نظر عالی می رسید

زندگی خانوادگی

عشق

فوق لیسانس

اما دختر کوچولوی قصه ما طاقت نیاورد

سعی کرد مقاومت کنه

همه تلاش ها بی فرجام بود

اخرین راه نجات

یا بهترین راه فرار

خام بود

پخته شد

والبته سوخت

بعد از آن کشف و شهود این اجتماع مرد سالار

مرد محور

و بعد از آن معلق شد

گم شد

و بازهم فهمید که هیچی نیست

زن بودن را باتمام وجود حس کرد

اقلیت بودن را چشید

مزه مزه کرد و به سختی قورت داد

زمانی عاشق جامعه شناسی بود

وکتابخانه

و کتاب خواندن

و کتاب دیدن

و حالا به رانندگی فکر می­کرد و جاده

به اینکه کامیون بهتره یا اتوبوس

به اینکه چطور می­توان پایه 1گرفت

و زیر لب زمزمه می کنه چی فکر می­کردیم چی شد

آرزوی نوشتن

مقاله ، ترجمه ، تحقیق و پژوهش

و شاید امروز اگر فوق لیسانس تربیت بدنی می داشت راضی­تر بود

همه این ها را چطور می­شود با هم جمع زد

چطور می­توان این زندگی زیبا را تحمل کرد

بهار با همه لطافتش

تابستان با گرمای رخوت انگیزش

بوی پاییز بوی ماه مهر

و سرمای جان بخش و روح انگیز زمستان

بی قراری

 دگرگونی

پتک خوردن

اشک ریختن

باشد

اگر تومیخواهی

آرزو می­کنم در جایی باشی که قرار نبوده ...

پاییز

پاییز 

ماه آشنای من 

پاییز را می شناسم به مهربانی و لطافت 

به رنگ های زیبا و نسیم خنک 

 

در پاییز جوانه می زنم و  

با زمستان سبز می شوم... 

 

۳ اپیزود

اپیزود  1

باورش نمیشد نیست

کیفشو زیر و رو کرد

نبود

جا گذاشته بود

یادش اومد

 دفعه اخر

دم تخت

یه جورایی خجالت کشید

ظهر به صدفی گفته بود عوض شده

عصری هم موقع خداحافظی در جواب پیریایی که گفته بود: جا نذاشتی

گفته بود: نه...برداشتم

قضیه این با قبلی فرق می کرد

اونو قدرشو ندونسته بود

اما این دفعه قصدش محافظت بود

چرا جا گذاشتن لیوان اینهمه براش مهم بود

در لیوان شده بود براش منبع الهام

همه چیز یه اتفاقه...

اپیزود 2

گریه می کرد

و ناراحت بود

راستش نه برای خودش

برای اینکه نمیدونست جواب مادرشو چی بده

همه جا را گشته بود

کلی به مغزش فشار آورده بود

یه کمی هم دلش می سوخت

به نظرش خوشگل بود

یعنی یه جورایی متفاوت بود

یه مدل جدید

یه مدل دیگه

یه مدلی که انگار زیاد نیست

فقط یه دونه است

و آن یه دونه مال اینه

و حالا اون یه دونه گمشده

سر سجاده نمازش زار زار گریه می کرد

از خدا میخواست پیدا بشه

روزها و شبها گذشت

اما خبری نبود

دیگه تصمیم گرفته بود به باباش بگه

اخه همه داشتن می فهمیدن

اما باورش نمیشد

تو حموم کوچیک خونه مامان زهرا

وقتی که خاله خانم لیفشو در میاره

انگشتری  از توش قل بخوره و با سر و صدا بیاد بیرون

و  یه گوشه بشینه

غیر ممکن بود ...

اپیزود 3

معلوم نبود بیشتر دعا میکرد

یا بیشتر درس میخوند

هیچ وقت فکر نمی کرد

کسی با معدل 17 یا 17 خورده ای شاگرد اول بشه

بعد از کلاس اول ابتدایی دیگه شاگرد نشده بود

تصمیمی هم برای این کار نداشت

اصلا تو فکرش هم نبود

اما

امان از قسمت

وقتی وارد کلاس اول راهنمایی شد

از قضای روزگار هر وقت ازش درس می پرسیدن همه رو بلد بود

وقتی مامانش اومده بود مدرسه

همه تعریفشو می کردن :

خانم چی بگیم همه نمرهاش 20

انگار همه چی رو به راه بود

نمیدونست چی بود و چی شد

فقط انگار

یه چیزی

خواست و شد ...

شنا و زندگی

می گفت : 

                اگه زور میزنی تو شنا کردن 

                اگه سختته شنا 

                اگه لذت نمی بری      

                پس داری اشتباه شنا می کنی 

                 زندگی هم همین طوره ... ؟؟؟!!!

قیافه غلط انداز

با دوستی رفته بودیم میدان منیریه  

که شاید بتونیم یه عینک شنای مناسب پیدا کنیم

کاری نداریم که همه وقتمون صرف صفحه دارت دیدن  

و تست کردن جنس های مختلف و مقایسه قیمت ها شد

و چند جایی هم که عینک دیدیم  

به دلیل اینکه نتونستیم تشخیص بدیم  

خوبه یا بد

نخریدیم

البته خریدن دارت هم موکول شد به یه فرصت مناسب

از اون فرصت های مناسبی که گویی هیچ وقت نمی رسه

به هر حال چند ساعتی چرخیدن 

 در مغازه های رنگا رنگی که انواع و اقسام لوازم ورزشی داره

خودش فی نفسه جالب  

و هیجان انگیز  

و لذت بخشه

به لوازم کوهنوردی نگاه می کردیم

با تمام جزییات و مخلفاتش

به چیزهایی که نداشتیم و هزار سال بود می خواستیم بخریم

و هر دفعه به دلیلی پشت گوش می انداختیم 

 و شاید در انتظار یه فرصت مناسب

در میان همه این حسرت های گمشده

به دوستم یادآوری کردم که از این توپ های کوچیک خیلی دوست دارم

گفت منظورت توپ تنیسه

گفتم : والا نمی دونم

این ندونستن هم از اون ندونستن ها بود

به هر حال رفتیم که توپ آرمانی منو  

که البته فقط دوست داشتم به در و دیوار بزنم رو ببینیم

یه مغازه پر از توپ های خوشگل

واییییییییییییییییییییییییییییی

اخر هیجان و دوست داشتن

کلی جوگیر شدم و رفتیم تو مغازه

خوشحال و خندان با نیش های تا بنا گوش باز

آقا این توپا چنده؟

چند تایی؟جنسش چیه؟

آقاهه شروع کرد توضیحات تخصصی دادن  

و اخرش هم سوال کرد که  

برا چه نوع مسابقاتی می خوایم؟

ما هم مثه احمق ها به هم نگاه کردیم  

و گفتیم که برا مسابقه نمی خوایم

یعنی اصلا برا تنیس نمی خوایم

گفت : آهان برا هفت سنگ می خواید

دوستم که به نظر خجالت می کشید گفت برا کارهای هنری .....

بنده خدا روش نمی شد بگه 

 برا هیچی

برا دل این کوچولو  

که حتی توپ تنیس رو نمی شناسه

یاد وقتی افتادم که تو میدون آزادی پنچر شده بودم  

و حتی نمی دونستم زاپاس ماشین کجاست

شنیده بودم یه زاپاس نامی در کار است

اما شاید چون دم دست نبود فکر کرده بودم تو ماشین نیست

حالا زیاد نخندید

واقعا گریه داره

اینها رو جزء افتخاراتم نمی گم که تشویقی بگیرم

اگرچه سودی نداره اما واقعا خجالت آوره

شرم آوره

خلاصه توپا رو خریدیم و زدیم بیرون

دوستم که دست و پاشو تو مغازه گم کرده بود

و هنوز هم پیدا نکرده بود گفت :  

بیچاره اقاهه فکر کردم ما آدم حسابی هستیم

تا اومدم تکون بخورم  

و نگاهش کنم ادامه داد که :

قیافه تو هم غلط انداز....

فکر کرد چیزی حالیته

و یا خدای نکرده ورزشکاری

خبر نداشت دم دمای ظهر به زور از خواب بیدار میشی

و آخر الاف های عالمی

خنده رو لبام ماسیده بود

تقریبا صورتم منقبض شده بود

نه اشتباه نکنید

عصبانی نبودم

آخه راست می گفت

عین حقیقت بود

اما همه قضیه این نبود

راستش ورزش برام معنایی نداشت

شاید یه اسم

یه واژه تهی

تا اونجایی که یادمه زنگای ورزش راه می رفتیم  

و مزخرف می گفتیم

یا حموم آفتاب می گرفتیم 

 و تو چرت بودیم

یا اگه بعضی ها خیلی ورزشکار بودن  

وهمت می کردن  

وسطی بازی می کردن

تفاوت زنگای ورزش و هنر در همین بود

زنگ هنر تو کلاس میشستیم و پچ پچ می کردیم

زنگ ورزش تو حیاط این کارو ادامه می دادیم

ورزش و هنر همیشه بود اما گویی نبود

یعنی با نبودنش فرقی نداشت

اون موقع ها فکر می کردم

کسانی که تو دانشگاه تربیت بدنی می خونن چقد احمقن

اخه مگه ورزش هم شد رشته

اخه مگه ورزش هم خوندن داره

.......

خود زنی کافیه

نمی خوام نفهمی های خودمو گردن کسی بندازم

اما واقعا محصول این سیستم بهتر از این نمیشه

یکسالگی

دیروز یک ساله شدم

اما

این دفعه نمی تونم بگم چقد زود گذشت

زیاد بود 

و

طولانی  

و

سخت  

و

 تلخ  

و

 بزرگ  

و 

زشت 

و  

غیر قابل باور 

و  

غیر قابل هضم 

و 

گریه دار 

و 

بغض آلود 

و 

رمانتیک 

و 

زخم زننده 

و 

درد آور 

و 

....... 

....... 

....... 

عید تکراری

میدونی 

هر سال به هم میگیم :   

عید شما مبارک 

سال نو مبارک 

صدسال به این سالا 

نوروز مبارک 

................ 

 

به نظر خیلی تکراری است 

اما مثل اینکه چاره ای نیست 

 و همه با اندکی تفاوت همینا رو تکرار می کنن  

   

یکی از دوستان نوشته :

آغاز سال نو  

هنگامه ی دگرگونی تن پوش زمین 

رهایی انسان از پلیدی 

و جلوه گری ایزد بانوی خاک بر شما خجسته باد  

 

یکی دیگه : 

مژده ای دل که دگر فصل بهار آمد باز ... 

فرا رسیدن نوروز پارسی  

و رویش دوباره نیمی از آفرینش  

را بهتون شادباش میگم .....  

 

یا اینکه : 

دو قدم مانده به خندیدن برگ 

یک نفس مانده به ذوق گل سرخ 

چشم در چشم بهاری دیگر .... 

نوروز مبارک 

   

   

اما همه اینها بهانه ای بیش نیست 

و

در پس همه این تبریکات و شادباش های رنگا رنگ  

که گویی به اظهارش مکلفیم و واجب کفایی است 

یه حس پنهان وجود داره 

یه امید 

یه آرزو

یه انگیزه 

 

دیگه وارد بحث های شبه روشن فکر نمایی تحویل و تحول و قلوب و تازه شدن و ...نمی شم 

و فقط میگم:   

عید و باز کبوترا خواب می بینن ماهی شدن 

 

آن روزها...

قبل از دوران آمادگی یا همان مهد کودک را زیاد به یاد نمی ارم 

از مهد کودک فقط حیاط و وسایل بازیش یادم هست 

از کلاس اول لحظه ای که سر صف اسممو صدا کردن و رفتم جایزه شاگرداولیمو گرفتم یادمه 

برا کلاس دوم محله و مدرسم عوض شده بود  

از معلم کلاس سومم  اصلا خوشم نمی اومد ....یادمه خیلی فرق میذاشت با فرانک کاظمی خیلی خوب بود ....البته زیاد مهم نبود چون من اساسا ازش خوشم نمی اومد 

کلاس چهارم نمره ریاضیم کم شده بود و تابستونش رفتم اصفهان پیش دختر عمو ها مثلا تمرین 

از معلم کلاس پنجمم خیلی خوشم می اومد...خیلی ناز بود... 

دوران ابتدایی برعکس خیلی از بچه ها به غیر از کلاس اول که فکر کنم معدلم ۲۰ یا نزدیک ۲۰ بود دیگه شاگرد اول نشدم 

به جاش دوره راهنمایی دوران طلایی تحصیلاتم بود 

به طرز باور نکردنی با یه معدل نه چندان خوبی شاگرداول شدم 

حتما فکر می کنید بین یه مشت خنگ بودم 

نه به خدا 

من که خیلی می خوندم و نمره های کلاسیم هم عالی یود 

وقتی مامانم می اومد مدرسه همه تعریفمو می کردن 

حالا شاگرد اولی و جایزه های مختلف گرفتن و تشویق های پی در پی به اندازه فعالیت های فوق برنامه و شروع تمرینات جدی تاتر مهم نبود 

خانم اصلان بیک معلم پرورشی دلسوز و مهربان 

بعدشم ما رو برد منطقه.... 

خانم آصف نژاد 

شاید یکی از آرزوهای من دیدن دوباره خانم آصف نژاد ه 

هرچندکه به اصول و چارچوب هایی که سعی می کرد ما رو آشنا کنه پای بند نموندم

اما صادقانه یه عالمه دوسش دارم

هیچ وقت خاطرات خوب تمرین و اجرا در منطقه و اردوها و مسافرت هایی که رفتیم و فراموش نمیکنم

امیدوارم هر جا هست سالم و شاد باشه

روزهای خوبی بود

سرشار از انرژی و حرکت و زندگی

بدون هیچ چشم داشتی

بدون هیچ اغراقی

حتی بدون هیچ امید و آرزویی

همونی بودیم که بودیم

گویی به هیچ چیز جز بازی فکر نمی کردیم 

نمی دونم  

اما آن روزها سبز و نارنجی بود 

دوست داشتنی و پر حرارت 

از دوران طلایی راهنمایی که به زور بگذرم 

میرسیم به انتخاب رشته لعنتی که برای هر کسی قصه ای داره 

انتخاب رشته؟؟؟؟ 

دکتر بشیم یا مهندس 

شایدم معلم و یا پرستار 

انگار همین چهار تا شغل رو خدا آفریده بود 

یا اینکه مامان من همینا رو فقط بلد بود 

هنرستان تاتر نتونستم برم چون راهش خیلی دور بود 

یه سری امتحان ورودی دادم برابهیار شدن و این حرفا که خدا خیرش بده عممو نذاشت برم 

خلاصه به زور مامانم اینا  

علوم تجربی انتخاب شد 

هر چی گفتم که بابا جون من دوزار مغز ریاضی ندارم هیچ کس گوش نکرد 

فقط مامانم گفت که خودم برات معلم می گیرم 

از همون سال اول دبیرستان گند زدم 

هر سه ثلث با چهار تا تجدیدی 

یادمه جبر و شده بودم یک ونیم.... 

البته ریاضی جدید و هندسه هم دست کمی نداشت 

تجدیدی ها معلوم بود : جبر - ریاضی جدید - هندسه و فیزیک  

الان که فکر می کنم شک دارم شیمی هم بود یا نه 

چهار تا بیشتر نبود  

نمی دونم  

به هر حال تنها کاری که نمی کردم درس خوندن بود 

با یه وقفه نسبتا طولانی با یه گروه دیگه فعالیت های تاتری رو شروع کرده بودم 

البته فقط سال اول و دوم دبیرستان 

که بیشترین ضعف درسیم هم برا همون دوران بود  

چون یادمه سال سوم فقط یه تجدیدی از زیست اوردم که اونم به خاطر تقلب لج کرده بود و ما رو که سه چهار نفری بودیم انداخت 

سال چهارم و با همه ابهتی که امتحانات نهایی داشت خرداد ماه با یه معدل تقریبا افتضاح قبول شدم 

تازه همون سال در میان بهت وتعجب همگان مرحله اول کنکور هم قبول شدم 

خیلی خنده دار و مضحک بود  

با رتبه 28 هزار به خاطر دل بابام مثلا درس می خوندم که یه چیزی که مربوط به بیمارسان و دکترا و لباس سفید باشه قبول بشم 

دوره دبیرستان  شاهد انحطاط و سقوط شاهنشاهی دوره راهنمایی بود 

یه جورایی خیلی شاکی بودم 

از رشته ام و درسا بدم می اومد 

به زور دبیرستان می رفتم 

یه ادم تقریبا ساکت و درون گرا و بی بخار که انگار هیچ حس و حالی نداره 

بد جوری حالیم نبود  

فکر کن! امروز که این قد خنگ و خولم آن روزا چی بودم

یعنی نه شیطنت می کردم نه درس خون بودم نه هیچ کار دیگه 

تو خونه که تا می شد می خوابیدم و سر کلاس ها هم یا رمان های مبتذل درجه سه و چهار می خوندم و اشک می ریختم یا دست بغل دستیمو می چلوندم که نکنه از من درس بپرسه  و یا منو صدا کنه پای تخته و یا تمرینها رو از رو دست بچه ها کپی می کردم 

به هیچ عنوان هم حال و حوصله درس خوندن نداشتم 

اصلا انگار یادم نبود که باید درس بخونم 

چون یادمه بعضی موقعه ها خیلی هم بیکار بودم یا به هر حال می تونستم یه نگاهی به کتابا بندازم اما این کارو نمی کردم 

الان فکرشو می کنم که درس خوندن شاید راحت تر از این بود که اون همه استرس و اظطراب آیا منو صدا می کنه یا نه رو تحمل می کردم 

میدونی اینکه درس نمی خوندم مهم نیست ولی اینکه هیچ غلط دیگه ای هم نمی کردم مهمه 

نه دوست پسری نه الواطی نه خوش گذرونی .....هیچی 

می رفتم و بر می گشتم  

مثل رباط  

سرد سرد.....شاید منجمد شده بودم  

با همه این توصیفات بالاخره دیپلمه شدم 

دیپلم 

دیپلمی که یه روزگاری همه چیز بود 

شاید یه زمانی فکر می کردیم دیگه دیپلم اخرشه 

آخر خوشبختی برای تمام شدن اون همه درس های کوفتی 

آخر فهم و شعور و عقل 

آخه همه اونایی که بزرگ بودن دیپلم داشتن 

از همه اونایم که تعریف می کردند دیپلمه بودن 

حداقل چهار سال بود که منتظر دیپلم بودم 

فکر می کردم همه بدبختی هام در مورد ریاضیات لعنتی تموم میشه  

فکر می کردم که این درس خوندنه لعنتی تموم میشه 

این هیچی نبودن 

این سیستم ارباب و رعیتی گاهی آموزش و به ندرت پرورش تموم میشه  

این حفظ کردن ها و خر زدن ها تموم میشه 

خلاصه که به خودم تبریک میگم که جان سخت بودم 

 طاقت اوردم و با جانفشانی بسیار دیپلم گرفتم