کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

نگاه کن

نگاه کن!

این چشم ها 

مملو از پرسش است

و تهی از هر گونه پاسخی!

و در حیرت حسی قریب به غربت نشسته !

این چشم ها

  دیر زمانی است که به انتظار نشسته

 و علف در سیاهی اش سبز شده!

" و فاصله تجربه بیهود ه ای است

و کوهها در فاصله سردند

.........

بوی پیراهنت اینجا و اکنون

........."

نگاه کن!

این چشم ها به تو می گوید:

" اگر به خانه ات آمدم

ای مهربان

برایت چراغ می آورم و

یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری!"

اگر چه

" چراغ های رابطه تاریکند

و کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد!"

من نیز یه صندوقچه ام

می گویم

" قاصدک هان چه خبر آوردی؟

از کجا؟

از که ؟

خبر آوردی؟

.............."

و چه زیاد آرزو می کنم

که قاصدکم

زیبایی ها را خبر دهد

و نشان از دوستی

و سلامتی دوستان داشته باشد!

و تو میدانی

و همگان معترفند که

این سوی آسمان خورشید به تاریکی نشسته و

غروبی دیگر در پیش است

که خبر از شبی طولانی دارد!

اما من حس میکنم

زند ه ام

اگرچه گاهی

ثانیه ها را میکشم

دقایق را له می کنم

ساعت ها را فراموش می کنم

روزها را نادیده می گیرم

و شب ها را بی خیال می شوم!

ولی

در آستانه سی سالگی

جاری شدن

و در حرکت بودنم

را حس می کنم!

گاه طغیان می کنم

و سر به شورش می گذارم!!

و گاه همچو نسیم صبحگاهی

به ساحل آرامش می نشینم!

می دانم که بسیار نمی دانم!

اما

"می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به انتها می رسد و

آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته

یکی شوم

حس می کنم میدانم

دست می سایم و

می ترسم

باور می کنم

و امیدوارم

که هیچ چیز با من به عناد بر نخیزد

..........."

آشفته تر از همیشه و هر زمان

باران           

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد